زندگی من شهرادزندگی من شهراد، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

همه زندگی من و بابایی

..... و اما آمدن شهراد .....

سلام پسر نازم. سلام عشقم. سلام همه ی آرزوهام..... الان که پیشمی میدونم که سالمی .شکر خدا. دیگه چیزی از خدا نمی خوام جز سلامتی و عاقبت به خیری تو. خدا با دادن تو بهترین نعمتش رو بهم داد. الان که دارم برات مینویسم تازه از خونه عزیزجون اومدیم. بعد دنیا اومدنت نزدیک چهار روز بیمارستان بودیم. دو روز بعد مرخص شدن خونمون بودیم. و بعدش با اصرار عزیز رفتیم و مزاحم عزیز و آقا جون شدیم تا الان. که بابت همه زحماتی که برای ما کشیدن ازشون ممنونیم و دستشون رو می بوسیم. و بابت داشتن پدر  و مادر به این خوبی خدا رو شکر میکنم که نعمت به این با ارزشی بمن داد. ایشالا حالا حالا ها سایشون بالای سرمون باشه. آمیییییییییین.      &n...
31 خرداد 1393

دنیای من، همه وجود من برا اومدن خیلی عجله داشت.........

             بسر کوچولوی ما نذاشت کار به هفته دیگه برسه دید مامان و باباش از انتظار خسته شدن .زود تر از موعدش اومد و به همه این دوری ها خاتمه داد. روز یکشنبه ساعت ده و نیم شب کیسه آبم پاره شد. وساعت دوازده و بیست و پنج دقیقه نیمه شب دنیا اومدی و با اومدنت همه دنیا رو برامون بهشت کردی عزیزم. عشقم الان شرایطم اصلا خوب نیست در اصرع وقت با تمام جزئیاتش میام و برات مینویسم. همه وجودم فعلا دو تا از عکس هاتو برات میزارم تا هم دوست جونا ببیننت و هم اولین پست تولدت بی عکس نباشه. هزارتا میبوسمت و دنیا دنیا عاشقتم و تا آخر عمر من و بابایی خدا رو شاکریم که پسر به این نازی و ملوس...
22 خرداد 1393

باورم نمیشود یعنی من مادر میشوم....

رسید آن لحظه ناب خدایی...... کم مانده به وسعت چند ساعت زمینی......... ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها را می شمارم.......بی تابم، بی تاب فرشته آسمانی ام........  میدانم چند روزیست در هوای آمدن ،به دلم پر میکشی....... من خسته را بگو......... دلم قطعه های پازل مادری را کنار هم میچیند ،در تنگنای ثانیه ها............ نگران نباش به هم که بچسبانم در آغوشم آرام گرفته ای........ چیزی نمانده به مادر شدن............چیزی نمانده به آن لحظه آفتابی........ که دنیای تاریکم را به یک باره فراری دهی.............. مادرانه مینویسم......... چند شبی ست عطر مادرانه ام را با قاصدکی به دنیای آرام رویاییت میفرستم...... آرام بیارا ، که فردا ر...
17 خرداد 1393

هفته 38...........

سلام شهرادم.... خوبی پسر تپلی من ؟؟؟؟ منم خوبم عزیزم. دیگه حوصله ات سر اومده ؟؟ می دونم نازم بی قراریتو کاملا متوجه میشم.... تو هم فهمیدی که دیگه وقت داره تموم میشه و لحظه اومدنت نزدیکه... مامانی کم کم چمدونتو ببند و خودتو برای یه مسافرت مهم آماده کن. نترس عزیزم تنها نیستی من و بابایی کنارتیم و قدم به قدم چشم ازت بر نمی داریم عمرم....                   سعی کن خاطرات این خونه کوچولوت رو توی ذهنت و قلبت بسپری و هیچ وقت یادت نره لحظه به لحظه شو . دور و برت رو خوب نگاه کن.... از زمانی که یه بند انگشت بودی تا حالا که بزرگ شدی و به قول دکتر ها رسیده&...
13 خرداد 1393

یه روز ابری.......

سلام عشق کوچولوی مامانی. خوبی عزیز دلم؟؟؟؟ منم خوبم و نگران جگر گوشم و تو با تکون خوردنات بهم دلداری میدی و میگی حالم خوبه. پسرم دیروز رفتم دکترم، برام آزمایش نوشت و شنبه اول وقت میرم آزمایشگاه. تا خیالمون راحت بشه. ایشالا که مشکلی نیست.خدا جون کمکمون میکنه زندگی من........ راستش یادته قبلا بهت گفتم خونمون رو با اینکه کوچیکه بخاطر حیاط و باغچش و گل های خوشگلم دوست دارم؟؟؟ امروز یکم حالم بهتر بود و هوا هم ابری و بهاری و دل انگیز. منم رفتم توی حیاط و خودمو سرگرم باغچه کردم تا کمتر فکر و خیال کنم و کلا حال و هوام عوض بشه. گفتم از این گل ها برات عکس بگیرم تا اگه یه روز خونمون رو عوض کردیم برات یادگاری بمونه و هم بدونی ماما...
8 خرداد 1393

هفته 37 پسرم .

سلام پسرم . خوبی مامانی؟؟؟ منم خوبم روزهای آخر حالش برا خودش معلومه. مامانی دو روز قبل رفتم نوار قلب خوشگلتو گرفتم و شکر خدا خوب بود. البته اینکه بر خلاف میل مزاجیم مجبور به خوردن یه عالمه آب نبات (تنها چیزی که میلم میکشه) شدم تا شما بیدار بشی و تکون بخوری و شما هم بر خلاف شلوغ بازی های همیشگی با اینکه بیدار بودی اما خودتو مظلوم کرده بودی و جیک نمیزدی. کلی باهات ور رفتم تا نوار قلبت خوب در بیاد. اما وقتی توی مطب نشستم شروع کردی به ورجه و وورجه!! آخه مامانی این چه کاری بود؟؟!! دکتر از نوار قلبت راضی بود و از دردهایی که جدیدا مدام میگیره و ول میکنه گفت خوبه داره زمان زایمانت میرسه. بهم یه قرص داد که برا چند روز بخورم تا این ه...
7 خرداد 1393

پایان هفته 36 و سیسمونی شهراد مامان.

سلام عزیز دل مامان. خوبی نفسم ؟؟ منم خوبم، فقط بخاطر تو و لحظه ها رو می شمارم تا هر چه زودتر روی ماهتو ببینم. روزهای سخت و پر استرسی رو دارم میگذرونم. طاقت گذراندن روزها رو بی تو ندارم و هم از لحاظ بدنی.مامانی دست و پاهام ورم کرده و درد میکنه هر چقدرم راه میرم بهتر نمی شه. بیشتر اوقات که بابایی خونه هست برای بلند شدن کمکم میکنه. شدم مثل سالخورده ها  اما از نوع تپلش. حتی راه رفتنم هم خنده دار شده. و دیگه اینکه تحمل گرمای خرداد هم راحت نیست هرچند شبها هوا عالیه اما وای از روزها...... عشق من نمی خوام گلایه کنم فقط خواستم شرایطی که من و مامانهایی مثل من دارن رو بدونی. عیب نداره همه اینا فدای یه نگاه تو، فدای یه خنده تو و فدای یه ...
2 خرداد 1393
1